Tuesday, September 20, 2005

!زبهمن شعله بر سر بر فروزیم


کابوس تیربارانهای دسته جمعی دهۀ 60، و نسل کشی روزهای تابستان 67، ما را رها نخواهد کرد. این دهۀ بربریت اسلامی، که جامعۀ ایران را به عصر آدم خواری پرتاب کرد، سایۀ سنگینی است، که هر لحظه، به دنبال ما است. جنایات بزرگ دهۀ شکنجه و مرگ، جامعۀ ایران را به قهقرا کشاند، و به یک جامعۀ بیمار و له شده تنزل داد. جامعه، درهم شکست و بهم پیچید و در خود فرورفت، و از ادامۀ راه تکامل انسانی خود باز ماند. ما همه، گناهکار و مسئول دریای خونی هستیم، که در مقابل چشمان ما جاری شد؛ آیا ما هم، زندانیان دربند را در روزهای سخت تنها نگذاشتیم؟ چون جوهر سراپا عشق و آگاهی و انسانیت آنها را، درک نمی کردیم؟ و یا نا خود آگاه آنها را حریفان خود، در رقابت های شغلی روزمره، و یا کشمکشهای قدرت در فرقه های ناچیز خود می دانستیم؟ چرا زندگی و سرنوشت آنها، هر دم در برابر چشمان ما ظاهر نشد؟ مگر آنها هزاران نفر از نزدیک ترین همرزمان ما نبودند؟ چرا از روزهای مرگ و نیستی، خبری به آنها نرسید؟ چرا تا آخرین لحظۀ به دار آویخته شدن، هنوز متعجب و بی خبر ماندند؟ کسی قادر نیست این سوالات، و این دهۀ جنایات هولناک، و خارج از توان درک انسان را، از ذهن ما پاک کند. هر روز، درد و غم واشک و آه و اندوه دهها هزار مادری که دژخیمان پلید، زندگی را در وجود آتشین فرزندان آنها کشتند، پیکر بی جان آنها را که تا چند لحظه قبل گرم و پرشور و در عشق غوطه ور بود، لگد زده، تحقیر کرده و به درون چاله ای انداختند، در مقابل چشمان ما، قرار میگیرد. چه تلخ، چه درد آور، چه غم انگیز! براستی، مادران، پدران، بچه های کوچک و شهروند سادۀ ایرانی، شایستۀ چنین جنایت، و تحمل چنین توحش و ستمی بودند؟ گناه نسل ما چه بود، که باید در انتهای قرن بیستم، به طعمۀ چنین درنده خویی غیر قابل تصوری مبدل می شدیم؟ آیا مردمی که در سالهای 56 و 57، به خیابانها آمدند، تا بختک ساواک را از روی سینۀ خود پرت کنند، و از حد اقل آزادیهای در شأن انسان این قرن، برخوردار شوند، باید بتلافی جسارت خود علیه صاحبان قدرت و ثروت در این جامعه، اینگونه بربرمنشانه تکه پاره می شدند؟
کشتار زندانیان سیاسی در سال 67، که جامعۀ ایران را از ارزشمند ترین، دلسوزترین و مبارزترین شهروندان خود محروم کرد، هنوز به بخشی از خود - آگاهی انسان ایرانی تبدیل نشده است. ما هنوز درک نکرده ایم، چه فاجعۀ جبران ناپذیری در این کشور بوقوع پیوست، و این چرا ممکن شد؟ چرا احزاب سیاسی ایران، پیشاپیش احتمال وقوع این نسل کشی بی سابقه را ندادند؟ چرا با تمام نیرو، سازمانها و نهاد های بین المللی را برای جلوگیری از خطر کشتار زندانیان بی دفاع را، در شرایط پس از پایان جنگ، مطلع نساختند؟ چرا حتی پس از شروع کشتار ها، تا حدود 2 ماه، رژیم جنایت وپلیدی قادر گشت، همچنان به قتل عام زندانیان بی دفاع ادامه دهد؟ چرا این جهان " متمدن" و بی وجدان، تا کنون حتی حاضر به اشاره به این بربریت عریان و ضد بشری در قرن بیستم نشده است؟
گلهای بهمن امروز در میان ما نیستند؛ آنها که با دنیایی از شور و امید شکفتند و گام در راه سعادت و انسانیت گذاردند. نبود آنها همان عاملی است که زندگی را برای همۀ ما، به جهنمی غیر قابل تحمل تبدیل ساخته است. ما در فقدان آنها، چیزی نداریم و هیچ نیستیم. تولد دوبارۀ جامعۀ ایران، که باید به شیوه ای انسانی و پیشرو از نو خلق می شد، از طریق آنها و با تلاش آنها ممکن بود. غیبت آنها همۀ زندگی انسان ایرانی را، در هم فشرد و به متروکه ای از تباهی و پوچی مبدل ساخت. در مقابل عظمت آنها که باید هر لحظه بر آن درود فرستاد، در برابر آرزوهای عمیقاً انسانی و قلب پر مهر آنها، ما باز مانده گان این وحشیگری ددمنشانه، چقدر کوچک و ناچیز هستیم! آنها راویان گل آزادی و نان وترانه، انسان ترین انسانهای این جامعه، در همۀ تاریخ آن بودند. آن چشمهای درشت و پر شور، آن قلبهای بزرگ، آن لبخند های سرشار از صمیمیت، آن دوستداران حقیقی مردم، دیگر در میان ما نیستند و ما چقدر تنها و اندک و ناتوان هستیم!
به راستی چرا این فاجعۀ بزرگ، امکان پذیر شد؟ آیا هر یک از ما قادر شدیم، این سوال را در مقابل خود نهاده، به آن پاسخ دهیم؟ و یا قتل عام زندانیان سیاسی را، نظیر سایر پلیدیها، یک امر بدیهی در این رژیم ضد انسانی قلمداد کرده، به فراموشی سپرده، و فقط در سالگرد های آن، به یاد آن افتادیم؟ ما خود در درون خود، هنوز قادر به درک این جنایت بزرگ نیستیم؛ کسی نمی داند چرا! اما هر سال که از سالهای 60 دور می شویم، تناقض در وجود پرتناقض ما، در درک این رویداد نابود کننده، بیشتر و عمیق تر می شود. اما روزهای تلخ دهۀ 60، سکوت و مرگ تابستان 67، ما را رها نخواهد کرد. ما هیچگاه قادر به جدایی از این گوشۀ عمیقاً دردناک تاریخ معاصر کشور خود، نخواهیم شد. تاریخ ما را نخواهد بخشید، و ما خود نیز هرگز قادر به بخشیدن خود نخواهیم شد.

باید بهمن دیگری آفرید! آنگاه یاد بزرگ و آرمانخواهی آن پیام آوران انسانیت و استواری و کاشفان حقیقت، باز هم در جسم ساکت این برهوت سقوط کرده به اعماق بربریت و دروغ و تبهکاری، شور زندگی خواهد بخشید! آنها باز هم در زندگی جاری خواهند شد، و گرد مرگ و غم واندوه و شکست و ناامیدی را، از سیمای این جامعه خواهند شست! آنها باز هم در بهمن دیگری سربلند خواهند کرد، و به ما راه ورسم زندگی و انسانیت، خواهند آموخت. اندیشه ها و آرمانهای بلند آنان، نه فقط ایران، که جهانی را دگرگون خواهد ساخت. آن خونهای بنا حق ریخته، آن پیکرهای بر افراشته و امیدوار که ایستادند، تسلیم نشدند و جان باختند، برای بشریت پیشرو، آتش آینده ای بدون برده گی و تحقیر را بر افروخت. به نام زندگی و برای زندگی، باید بهمن دیگری آفرید!
takdehghan2@arcor.de
بیست ونهم شهریور 1384



Monday, September 05, 2005

! به گلگشت جوانان، یاد ما را زنده دارید، ای رفیقان

در روزهای کشتار بزرگ زندانیان سیاسی، در تابستان سال 1367، قرار داریم؛ مقطعی در تاریخ سراپا ددمنشی رژیم اسلامی، که باید رعبی بزرگ در دل مردم ایجاد می کرد؛ مردمی که بتدریج از زیر آوار تأثیرات ترور رژیم، و قتل عام های هولناک سالهای قبل از آن، بیرون می آمدند. نسل کشی تابستان 67، نه فقط بیان درنده خویی توصیف ناپذیر رژیم اسلامی، بلکه بیش از آن، سند بربریت نظام سرمایه داری در ایران، و گواه جهنمی است که بورژوازی، طی صد سال حیات انباشته از خون و جنایت، برای مردم ایران بپا کرده است. ننگ و نفرت بر این پلید ترین نوع جنایتکاران را، پایانی نخواهد بود!

رژیم اسلامی پس از استقرار، گام به گام کشور را به سوی تبدیل آن، به یک حمام خون سوق داد. جنایات این رژیم تبهکار در کردستان، ترکمن صحرا، خوزستان، و تهاجم به هر فعالیت دموکراتیک در جامعه، بیانگر مقاصد حقیقی خمینی هار، و خیل شریک شده گان در قدرت بود. با آغاز جنگ ارتجاعی در تابستان سال 1359، که رژیم اسلامی فعالانه برای شروع آن، زمینه سازی کرد، توحش اسلامی، وارد دور جدیدی از ویرانگری خود گردید. دیگر مسلم بود، برای توده های مردم، مبارزین، کمونیستها و هر صدای مخالفی، چه آیندۀ شومی در انتظار آنها است. انقلاب بهمن میبایست در جامعۀ ایران، حزبیت و نهاد های مدرن جامعۀ صنعتی را هم، ایجاد و گسترش میداد. اما این مستلزم وجود یک دوره شرایط کار سیاسی علنی، برای فعالین سیاسی بود. تا آنجا که به چپ انقلابی مربوط است، این مقطع، باید به پیدایش یک حزب بزرگ کارگری، منجر می گردید. اما نسل کشی رژیم اسلامی از فعالین سیاسی مبارز و کمونیست، درست ممانعت از این روند و توقف آن را، نشانه گرفت. رژیم اسلامی با بکار گیری حداکثر قساوت و اعدام دهها هزار زندانی سیاسی از سال 60 به بعد، خود را از "خطر" فوری مبارزات اوج یابندۀ مردم ایران، نجات داد. حکومت اسلامی با بکار گیری این میزان از سبعیت، ظاهراً خود راً تثبیت کرده، انقلاب بزرگ بهمن را به شکست کشاند. اما زندانهای حکومت اسلامی همچنان بعنوان یکی از عرصه های زندۀ مبارزۀ سازمانیافتۀ مردم، بر جای ماند. سران رژیم قادر نشدند علیرغم میل خود، همۀ زندانیان سیاسی را، طعمۀ درنده خویی های خود سازند.
کشتار زندانیان سیاسی در حکومت اسلامی، بر اساس یک طرح از پیش موجود، و با توافق همۀ جناحهای این رژیم جنایتکار، صورت گرفت. خونریزیهای این رژیم، نه بر سرکوب سیاسی به معنی "کلاسیک" و رایج آن در کشورهای " جهان سوم"، بلکه آگاهانه و آشکارا، بر نسل کشی استوار بود. آنها همۀ فعالین سیاسی چپ و مبارز، حتی بازمانده از ایلغار رژیم های پهلوی را نیز، قتل عام کردند؛ با این محاسبۀ ضد انسانی، که شکل گیری نسل سیاسی ومبارز بعدی، حد اقل به 25 تا 30 سال، زمان نیاز دارد؛ در این فاصله هم، رژیم اسلامی خود را نهادی ساخته، و با تکیه بر طبقۀ متوسط جدید شکل گرفته در نتیجۀ جنگ و دلالی، و رواج روحیات و عادات خشن در رقابتهای شغلی در جامعه، در موقعیتی خواهد بود، که یک دورۀ دیگر نیز، ادامۀ حیات دهد. سران رژیم کاملاً به این حقیقت آگاهی داشتند، که قتل عام زندانیان همچنین، فعالیت سیاسی و برخورد جدی توده های مردم به مسائل جامعه را، کم اعتبار می کند؛ مردم از سیاست فاصله می گیرند، احزاب ضربه خورده، فاقد امکان رشد و معرفی خود، جلب حمایت و ایجاد اعتماد دوباره در میان توده های مردم خواهند بود؛ انقلابی گری، کم ثمر و پر هزینه شده، رابطۀ نسل مبارز دورۀ انقلاب بهمن با نسل جوان در حال شکل گیری قطع شده، و نسل جدید قادر به ایجاد سازمانهای بزرگ، منضبط و مبارز، نخواهد شد. بویژه آنکه نسل جوان هم، عمدتاً از طریق نهاد های دانشجویی اسلامی، و یا رسانه های خارجی مروج یک فرهنگ ضد کمونیستی، تحت تاً ثیر یک فضای کاملاً غیر سیاسی، قرار خواهد گرفت. این محاسبات تماماً در ذهن تصمیم گیرنده گان و عاملین این جنایت بزرگ، و حامیان آنها در میان همۀ لایه های بورژوازی در حاکمیت و یا در اپوزیسیون، در داخل و یا در خارج، وجود داشت؛ در غیر اینصورت در روز روشن و با اینهمه اطمینان و بیرحمی، دست به قتل عام کامل زندانیان سیاسی، و به خاکسپاری آنها در گورهای دسته جمعی نمی زدند. توجیه این جنایت بزرگ بعد از 17 سال از سوی سلطنت طلبان،* وحتی بخشی از " روشنفکران"** در خارج، نشان می دهد، که دژخیمان بر حمایت و یا سکوت بخشی از اپوزیسیون رژیم هم حساب باز کرده بودند.
با کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در سال 67، آخرین شعله های به جای مانده از انقلاب بهمن نیز، خاموش شد. علیرغم قدرقدرتی رژیم اسلامی و از نفس افتادن جنبش انقلابی اما، زندانها و زندانیان سیاسی دورۀ قدیم، هنوز به بخش فعال انقلاب بهمن تعلق داشته، تلاش و فداکاری مداوم آنان، پس از عقب نشینی های اجباری سالهای 60 تا 63، برای کسب دوبارۀ موقعیت زندانی سیاسی، ادامه داشت. جنبش زندانیان سیاسی در ایران در سال 67، به بالاترین سطح رشد یافتگی خود، در کل دورۀ حیات رژیم اسلامی ارتقاء یافته بود. زندانی سیاسی از سالها پیش، زیر آوار جریان ارتجاعی توبه، چه نوع حقیقی و چه نوع تاکتیکی آن، قرار داشت. با قدرت گیری تدریجی جریان مقاومت در مقابل جریان توبه بویژه از سال 64 به بعد، شرایط زندان به نفع احیای موقعیت زندانی سیاسی، و به گور سپردن قطعی جریان توبه تغییر کرده بود. جریان توبه که بر زمینۀ خطر اعدام فوری، و شکنجه های ضد انسانی، همچنین بافت جوان و کم تجربۀ بازداشت شده گان پس از خرداد سال 60، وانبوه زندانیان غیر تشکیلاتی و نزدیک به طبقات میانی، خود به خود نیز امکان شکل گیری داشت اما، لطمات بزرگی بر جنبش زندانیان سیاسی وارد آورد. با غلبۀ " توبۀ تاکتیکی" در میان بخشی از زندانیان، که به لحاظ حقوقی به انحلال موقعیت زندانی سیاسی منجر شد، توابین حقیقی و عوامل رژیم بر شرایط زندانها مسلط گشته، و دست آنها در اعمال هر نوع فشار و سرکوبی علیه زندانیان مقاوم، بازتر شد. بویژه اینکه اکثریت زندانیان، علیرغم سخت ترین شرایط، هر گز آشکار وعلنی خود را " توبه کرده" به مفهوم تاکتیکی آن نیز معرفی نکرده، و در بد ترین حالت تنها از دفاع صریح از اعتقادات ایدوئولوژیک و سازمانهای سیاسی، خود داری می کردند. سیاست ورشکستۀ توبۀ تاکتیکی در عین حال، بازتاب انحلال طلبی اقشار غیر انقلابی در جامعه بود، که با امواج انقلاب بهمن به درون جریان مبارزه کشیده شده، و حال در شرایط مرگ وزندگی، به نفی مبارزۀ متشکل و رادیکال می پرداختند. غلبۀ جریان توبۀ تاکتیکی در میان عناصر وابسته به این نیروهای اجتماعی، همچنین با شکل گیری و غلبۀ جریان انحلال طلبی، در رهبری سازمانهای سیاسی نیز، همزمان بود. سرکوب و کشتار بی محابای زندانیان سیاسی پس از خرداد 60، بتدریج به پیدایش یک قشر محافظه کار، فرصت طلب و صاحب امتیاز در سازمانهای سیاسی، منجر گردید. این نیرو که به صنف روشنفکران سیاسی و نه روشنفکران انقلابی تعلق داشت، و به لحاظ عادات، روحیات و شیوۀ زندگی، به لایه های مرفه خرده بورژوازی " مدرن"، و قشرهای میانی و راست طبقۀ متوسط شهری نزدیک بود، بر سرنوشت سازمانهای سیاسی، مسلط گشت. این دگردیسی مخرب، به رواج یک محفلیسم بدوی و فرقه گرایی افراطی، بی اعتبار شدن دموکراسی تشکیلاتی، لاابالیگری وبی مسئولیتی در قبال جامعه انجامید. با تسلط این جریان در سطح اکثریت اعضاء و کادرهای احزاب سیاسی، زندانیان سیاسی و جانباختگان، صرفاً به موضوعی برای کشمکشهای قدرت، و حفظ امتیازات این نیروی غیر انقلابی، و جناحبندی های متعدد آن، مبدل گردیدند. افراد باقی مانده در مراکز تصمیم گیری در سازمانهای سیاسی، که در پناه فداکاری عناصر رادیکال و جانباختگان، از ترور رژیم جان سالم به دربردند، بنا به ماهیت محافظه کارانۀ خود، بتدریج برحفظ موقعیت این لحظۀ خود و معاف ماندن شخصی از خطر، متمرکز شدند. برای آنها مبارزۀ جدی و فعالانه برای آزادی هزاران زندانی سیاسی به یک موضوع فرعی، و شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی، یک واقعیت عادی به حساب می آمد. گذشته از این، محافظه کاری و انفعال سیاسی آنها، باید به نوعی از جامعه پنهان می شد. دلیل آن روشن است: عناصر جریان محافظه کار در رأس سازمانهای سیاسی، فاقد روحیه و توانایی فداکاری شخصی بودند. اما بدون وجود فداکاری نیز، پیوند دادن خود به سنتهای گذشتۀ سازمانهای سیاسی، غیر ممکن بود. از این رو شجاعت، تحمل شکنجه و جانباختن زندانیان سیاسی و یا " هواداران"، در واقع تنها سرمایه و امکان حفظ موقعیت و امتیازات این جریان، محسوب می گردید. عناصر باقی ماندۀ تصمیم گیرنده در خارج از زندان، دیگر نمایندۀ حقیقی سازمانهای سیاسی سالهای قبل نبوده، و در کشمکشهای فرقه ای وتقسیم قدرت در مناسبات بستۀ خود، خواست بخش اعظم فعالین قدیمی که در زندانها، و تحت شرایطی غیر انسانی قرارداشتند را در نظر نگرفته، آنها را به گوشت دم توپ فرصت طلبی، بازیچۀ رقابت های فرقه ای، و اشتباهات سیاسی مهلک خود بدل ساختند. زندانیان سیاسی قتل عام شده، که گنجینۀ تجربه، انقلابی گری و هومانیسم در جامعۀ ایران، از انقلاب مشروطیت تا کنون بودند، از سوی عناصر باقی مانده در رأس سازمانهای سیاسی، بطور جدی و مؤثر پشتیبانی نشدند. وجود یک ارتباط دائمی نسبت به سرنوشت آنها، و یک مرکز مؤثر در دفاع از زندانیان سیاسی، مسلماً خطر و خبر کشتارها را خیلی زودتر به زندانیان در بند می رساند، و حداقل امکان یک مقاومت بزرگ، نظیر یک شورش سراسری در زندانها را، محتمل می ساخت. اعضاء و کادر های باقی مانده، درست در همین مقطع، عمدتاً مشغول تسویه حسابهای فرقه ای، سانسور و سرکوب مخالفین نظری، انجام " انقلاب ایدوئولوژیک" و تئوری سازیهای غیر انقلابی، توطئه گری برای نابودی سازمانهای رقیب، جنگ داخلی و درگیری مسلحانۀ درونی، و تخریب انرژی باقی مانده از انقلاب بهمن بودند. آنها در این شرایط دشوار، از یک موضع دموکراتیک- شهروندی، وحدت طلبانه و احساس مسئولیت، نسبت به سرنوشت هزاران زندانی سیاسی، به دور افتادند. عدم وجود یک سیاست متحد کننده، سازمانده و پاسخگو در قبال جامعه در رأس احزاب سیاسی، خود از عناصر مهم تسهیل تصمیم گیری سران جنایتکار رژیم، و از عوامل زمینه ساز کشتار زندانیان بی دفاع بود. اما مناسبات محفلی، رواج لوده گی ایرانی- اسلامی و فضل فروشیهای پوچ تحت عنوان " بحثهای تئوریک "، خود در عین حال، شکل گیری هرگونه سیاست مسئولانه، و تعهد نسبت به سرنوشت توده های مردم را نیز، غیر ممکن می ساخت.
شرایط بین المللی انقلاب ایران در این مقطع نیز، به شدت به زیان جنبش انقلابی، و زندانیان سیاسی در بند بود. اتحاد شوروی و کشورهای متحد آن بعنوان سد اصلی و رقیب جدی در مقابل امپریالیسم جهانی، در معرض یک عقب نشینی بزرگ و فروپاشی کامل قرار داشتند. دولتهای غربی در اوج قدرقدرتی خود در مقابل سوسیالیسم و جنبش های انقلابی، حتی بطور سربسته از کشتار زندانیان سیاسی در ایران، حمایت کردند. دولتها و محافل غیر دولتی در غرب، در مقابل این کشتار بزرگ، سیاست سکوت را در پیش گرفتند، با این چشم انداز که به پاس آن، پس از پایان جنگ در چاپیدن هر چه بیشتر ثروتهای کشور، شریک گردند. گذشته از این، برای دولتهای غربی وجود هرسطحی از پتانسیل انقلابی در ایران، بمعنی ناامن شدن دائمی منطقۀ خلیج فارس برای منافع سرمایه داری جهانی، از طریق یک انقلاب رادیکال در ایران بود. کشتار مبارزین و کمونیستها در ایران، بدون هیچ تردیدی در درازمدت نیز، درخدمت منافع استراتژیک قدرتهای غربی بود. با آغاز ریاست جمهوری جنایتکار حرفه ای رفسنجانی از سال 68، سرمایه داری ایران و کشورهای غربی، امکان تقسیم خوان یغمای پس از جنگ را، آنطور که خود می خواستند، بدست آوردند.
شکست رژیم در جنگ هشت ساله، به تضعیف موقعیت سیاسی آن و به ویژه به بی اعتبار شدن هر چه بیشتر خمینی جلاد در جامعه، منجر گشت. یک چنین شرایطی که می توانست به تدریج به قدرت گیری جنبشهای انقلابی منجر شود، خود به قدر کافی شرایط را برای زندانیان سیاسی حساس ساخت. در چنین اوضاعی، سازمان مجاهدین بدون حداقلی از احساس مسئولیت نسبت به سرنوشت هزاران زندانی سیاسی، با شروع یک عملیات پیشاپیش محکوم به شکست، جرقۀ قتل عام زندانیان بی دفاع را زد. رژیم اسلامی که از اواخر سال 66، بتدریج تلاشهای اولیۀ خود را، برای عملی ساختن این جنایت بزرگ آغاز کرده بود، فرصت طلایی آفریده شده از سوی مجاهدین را فوراً بکار گرفت، و نسل کشی بیسابقه ای را که سالها در پی آن بود، به مورد اجرا گذاشت.
کشتار هزاران زندانی سیاسی مبارز و پرتجربه، یک ضربۀ هولناک و بیش از ظرفیت تحمل آن به انقلاب ایران وارد آورد. با این جنایت بزرگ و غلبۀ کامل جریان انحلال طلبی در سازمانهای سیاسی، شکست انقلاب ایران، به یک واقعیت مسلم و غیر قابل برگشت در آیندۀ نزدیک، مبدل شد. عدم وجود جنبشهای سازمانیافتۀ توده ای، که پیش از آن در زندانها در حال گسترش بود، جامعه را بتدریج از راه حل انقلابی مأیوس و راه را برای نیرو گرفتن جریان ارتجاعی " اصلاح طلبی حکومتی"، هموار ساخت. اصلاح طلبی حکومتی همچنین، با تکیۀ آگاهانۀ سران رژیم بر نتایج سیاسی – اجتماعی کشتار بزرگ سال 67، و شرایط روحی تخریب شده در میان بخشهای رادیکال جامعه، متکی گردید. همۀ آنها که بعد ها جریان اصلاح طلبی حکومتی را براه انداختند، خود از همدستان علنی، و یا ناظرین این جنایت هولناک بودند. آنها در روزهای ارتکاب این بربریت عریان، با عاملین اصلی آن دست به همکاری زده، و یا سکوت در پیش گرفته، برای " حفظ آبروی نظام"، این تبهکاری بزرگ را پوشاندند؛ از آنجا که اصلاح طلبان کنونی، این نسل کشی تاریخی را، از سر گذراندن یک تهدید فوری علیه رژیم اسلامی، و ضامن سربلند کردن تدریجی خود، بعنوان تنها مدعی قدرت در مقابل جناح حاکم در سالهای بعد، می دانستند.
takdehghan2@arcor.de چهاردهم شهریور 1384
* موضع گیری داریوش همایون در مقاله ای در سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی در سال گذشته، در روزنامۀ کیهان لندن. اصل مقاله و اعتراض به آن در سایت گفتگوهای زندان. همین موضع گیری فقط اندکی ملایم تر، در پیام امسال کانون نویسنده گان ایران( تبعید) در نشانی پایین.

** " ... با اینهمه پاره ای از جریانهای سیاسی که آنان دلبسته شان بودند، اگر به فرمانفرمایی می رسیدند شاید با دگر اندیشان، چندان هم مهربانانه مدارا نمی کردند." از پیام کانون نویسنده گان ایران ( در تبعید)، به مناسبت هفدهمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی. نویسندۀ بیانیۀ کانون نویسنده گان، اندکی مؤدبانه تر از سلطنت طلبان، جنایت بزرگ رژیم اسلامی در تابستان 67 را، توجیه می کند. مطمئناً دژخیمانی که حکم این کشتار بزرگ را صادر و طناب دار بر گلوی بهترین فرزندان مردم ایران انداختند، دلیل این جنایت بزرگ خود را، همین جلوگیری از خطر برخورد نه " چندان مهربانانۀ " زندانیان سیاسی، در فردای به قدرت رسیدن احتمالی " پاره ای از جریانهای سیاسی" با"دگر اندیشان" معرفی خواهند کرد. اینکه در صورت چنین استدلالی از سوی دژخیمان، کانون نویسنده گان باید با آنها بحث کند و ثابت کند، که با وجود چنین خطر احتمالی از سوی زندانیان در بند برای " دگر اندیشان" این کانون، اما آنها نمی بایستی به دار آویخته می شدند، دیگر مسئله ای است، که به کانون نویسنده گان و قاتلان فرزندان مردم ایران مربوط است. آنها باید با یکدیگر بحث کنند، تا به یک نتیجه و یا توافقی برسند.


Saturday, September 03, 2005

!بمان مادر


مادر طلعت ساویز در بازگشت از گورستان محل خاکسپاری فرزندانش، و در یک تصادف اتوموبیل، دردناک و غم انگیز جان سپرد؛ پیر و شکسته و دردمند، اما عاشق و امیدوار و زندگی بخش! پیش از او نیز چهار فرزند او، جان سپردند. اما نه در تصادف! بلکه رژیم آدم کشان حرفه ای، رژیم نکبت اسلامی، رژیم هیتلر و خمینی و رفسنجانی، خامنه ای و خاتمی و احمدی نژاد، حق زندگی در این جهان را از آنها سلب کردند. این آن جهنمی است که، نظام نفرت انگیز سرمایه داری، برای شهروند ایرانی خلق کرده است.

مادر طلعت ساویز، هر پنجشنبه عصر را در بهشت زهرا، و هر جمعه صبح را در خاوران بسر برد. کاووس او در مبارزه برای آزادی مردم ایران، در سال 1361، به جوخۀ اعدام سپرده شد. بهنام او در 12 مرداد 1362، به خاک افتاد. بیژن او در 22 مرداد 1362، جان به راه آزادی و انسانیت سپرد، و منوچهر او در تابستان 1367، در مقابل رژیم جلادان ایستاد، و به دار آویخته شد. مادر امروز دیگر، به دیدار فرزندان عاشق خود نمی رود؛ او در کنار بیژن آرمیده است.